- دشمن کسی است که قصهاش را نمیدانی - غریبه کسی است که قصهاش را نمیدانی - دیگری کسی است که قصهاش را نمیدانی
این را پارسال جایی دیدم و نوشتم. اغراق نیست اگر بگویم ساعتها به آن فکر کردم. مرورش کردم و حالا انگار دارم یادش میگیرم.
اینکه هر آدمی قصهای دارد که ما آن را نمیدانیم. شاید اگر میدانستیم بیشتر با هم مهربان بودیم، کمتر همدیگر را شرحهشرحه میکردیم و این دنیا جای بهتری برای زندگی بود.
- هر روز به آدمها نگاه میکنم. به خطوط چهرهشان، تکان دادن دستهایشان، زُل زدنهای بیهدفشان به یک نقطه، به عکسهایی که در شبکههای اجتماعی منتشر میکنند، به چیزهایی که پشت واژههایشان هست و تلاش میکنند پنهاناش کنند و من هم کمکشان میکنم که فکر کنند موفق بودهاند و من نفهمیدهام! و با خودم میگویم هر کدام از آنها قصهای دارند که من نمیدانم.
- هر کس زیر پوستاش رازی پنهان دارد، حرفی که نمیزند، گاهی میآید تا روی لب و دوباره قورتش میدهد. هرکس رنجی دارد که ما نمیدانیم، آن را پشتِ آرایش سبک یا غلیظی پنهان میکند، پشتِ «من خوبم، شکر»گفتنی، پشت لبخندی، پشت «حالا بگذریم، دیگه چه خبری؟»، پشت سکوت و شانه بالا انداختنی ...
- دشمن کسی است که قصهاش را نمیدانی - غریبه کسی است که قصهاش را نمیدانی - دیگری کسی است که قصهاش را نمیدانی
هر آدمی قصهای دارد که ما آن را نمیدانیم. شاید اگر میدانستیم بیشتر با هم مهربان بودیم، کمتر همدیگر را شرحهشرحه میکردیم و این دنیا جای بهتری بود برای زندگی...
- دشمن کسی است که قصهاش را نمیدانی - غریبه کسی است که قصهاش را نمیدانی - دیگری کسی است که قصهاش را نمیدانی
این را پارسال جایی دیدم و نوشتم. اغراق نیست اگر بگویم ساعتها به آن فکر کردم. مرورش کردم و حالا انگار دارم یادش میگیرم.
اینکه هر آدمی قصهای دارد که ما آن را نمیدانیم. شاید اگر میدانستیم بیشتر با هم مهربان بودیم، کمتر همدیگر را شرحهشرحه میکردیم و این دنیا جای بهتری برای زندگی بود.
- هر روز به آدمها نگاه میکنم. به خطوط چهرهشان، تکان دادن دستهایشان، زُل زدنهای بیهدفشان به یک نقطه، به عکسهایی که در شبکههای اجتماعی منتشر میکنند، به چیزهایی که پشت واژههایشان هست و تلاش میکنند پنهاناش کنند و من هم کمکشان میکنم که فکر کنند موفق بودهاند و من نفهمیدهام! و با خودم میگویم هر کدام از آنها قصهای دارند که من نمیدانم.
- هر کس زیر پوستاش رازی پنهان دارد، حرفی که نمیزند، گاهی میآید تا روی لب و دوباره قورتش میدهد. هرکس رنجی دارد که ما نمیدانیم، آن را پشتِ آرایش سبک یا غلیظی پنهان میکند، پشتِ «من خوبم، شکر»گفتنی، پشت لبخندی، پشت «حالا بگذریم، دیگه چه خبری؟»، پشت سکوت و شانه بالا انداختنی ...
- دشمن کسی است که قصهاش را نمیدانی - غریبه کسی است که قصهاش را نمیدانی - دیگری کسی است که قصهاش را نمیدانی
هر آدمی قصهای دارد که ما آن را نمیدانیم. شاید اگر میدانستیم بیشتر با هم مهربان بودیم، کمتر همدیگر را شرحهشرحه میکردیم و این دنیا جای بهتری بود برای زندگی...
بچه که بودم همسایهای داشتیم که هر روز و هر ساعت، پای تشت رخت بود. هر وقت او را میدیدی چمباتمه زده بود کنار یک تشت پر از رخت چرک، چنگ میزد و میسابید. حتی الان که میخواهم او را در ذهنم بیاورم، بدون آن تشت پر رخت و دستهایی که یا از سایش یا از سرما سرخ بودند نمیتوانم تصور کنم.
او مقاومترینِ اهل کوچه بود در برابر خرید ماشین لباسشویی
زنِ کمحرفی بود، ولی یک روز سرِ درد دل را با مادرم باز کرد میگفت بچه که بوده یک روز معلم درویشمسلکِ ده، از بچهها میخواهد که آرزوهایشان را روی کاغذ بنویسند و به رودی بسپارند که از میان روستا میگذشته. دخترکان و پسرکان سرخوش و سرحال کاغذهای بُعد و حجم گرفته از آرزوهای رنگی را میاندازند توی آب و توی راه برگشت به مدرسه، پسرکی را میبینند که در بالادست دارد به آب میشاشد.
دخترک به خانه میرود و ماجرای کاغذ آرزوها و پسرک شاشو را برای مادرش تعریف میکند و مادر میگوید: "پس دیگه آرزوهاتون نمیشه دیگه، نجس شد، رفت!"
و همین، همین جملهی سادهی شاید از سرِ شوخی میشود ملکهی ذهن دختر:
"نمیشه دیگه..."
بقیهی بچهها که مادرشان شاش پسربچه را برایشان تعبیر به شَر نکرده بود از فردا منتظر تحقق آرزو ها بودند و فقط او بود که "نمیشود که نمیشود، نشد که بشود" شده بود ملکه ذهنش.
بعد از آن خودش را زنجیر کرده بود به تشت رخت. به دور باطلِ لباس چرک، شستن، آب کشیدن، پهن کردن و باز لباس چرک... به نفرین سیزیف.
میگفت وقتی رخت میشوید به چیزی فکر نمیکند و وقتی نمیشوید قابلیت این را دارد که هر اتفاق حتی کمی بدی را ببرد پیوند بزند به شلوار پایینکشیدهی آن پسربچه بر آرزوهایش و میتواند به هر اتفاق خوبی شک کند که از کجایش قرار است زردآب شاش بیرون بزند!
هیچ کس به او تشت رخت را تحمیل نکرده بود، اما حدس میزنم بچههایش را تشویق میکرد خودشان را توی گِل بپلکانند تا مادرشان بتواند هرچه بیشتر پناه ببرد به امنیت تشت رخت، به امنیت روزمرِگی و روزمرگی.
ما کاغذ آرزوهایمان را میدهیم به آب و وقتی این کار را میکنیم خوشحال و سرخوش و پراُمیدیم.
میدانم، میدانم گاهی در "بالادست" پسرکی میشاشد به آن، ولی این دست خودمان است که چقدر جدیاش بگیریم. آرزوها به تعویق میافتند، ولی بیات نمیشوند، نباید بگذاریم که بشوند.
مراقب باشیم چه چیزهایی را برای خودمان حجتتمام در نظر میگیریم.
"امید" هیچجوره نجس نمیشود، چیزهایی هست که هر روز و هر ساعت آن را تطهیر میکنند.